بازگشت
جمعه 15 اردیبهشت 1391 03:21 ب.ظنوع مطلب :@ داســــــتانــــــك @ ،
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی میرفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرندهای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.
مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او میآید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد.
لختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد. بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه میشود که در این سن و سال با این سرعت میرانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه میخواهد."
از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقف کرد.
افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینكه به هشدار من توجهی نكردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر كرده و از دست پلیس فرار كردی. تنها اگر دلیلی قانعکننده داشته باشی که چرا به این سرعت میراندی، میگذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت: "میدونی، جناب سروان؛ سال ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم تصور کردم داری اونو برمیگردونی!"
افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.

نوشته شده توسط: فـــــاخر | آخرین ویرایش:جمعه 15 اردیبهشت 1391 | نظرات()
برچسب ها: :داستان ، داستانک ، فلش فیکشن ، داستان کوتاه ، جالب ، خواندنی ، زیبا ، پیرمرد ، پلیس ، اتومبیل ، سرعت ، رانندگی ، بازگشت ، دلیل ، افسر ،
رئیس
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 03:19 ب.ظنوع مطلب :@ داســــــتانــــــك @ ،
یه روز مسئول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه…
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم
منشی می پره جلو و میگه: «اول من، اول من! من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»
پوووف! منشی ناپدید می شه…
بعد مسئول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»
پوووف! مسئول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه
مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجه ی اخلاقی: اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه
نوشته شده توسط: فـــــاخر | آخرین ویرایش:- | نظرات()
برچسب ها: داستان ، داستانک ، داستان کوتاه ، فلش فیکشن ، رئیس ، منشی ، مدیر ، آرزو ، غول چراغ جادو ، مسئول فروش ، ارسال توسط زهرا ،
همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 03:19 ب.ظنوع مطلب :@ داســــــتانــــــك @ ،
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر 10 سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: 50 سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت: 35 سنت
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، 15 سنت براى او انعام گذاشته بود.
او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
نوشته شده توسط: فـــــاخر | آخرین ویرایش:- | نظرات()
برچسب ها: :داستان ، داستانک ، فلش فیکشن ، داستان کوتاه ، زیبا ، جالب ، خواندنی ، بستنی ، خدمتکار ، شکلات ، انعام ،
حال گیری از معلم
سه شنبه 12 اردیبهشت 1391 03:31 ب.ظنوع مطلب :@ داســــــتانــــــك @ ،
خانم معلم ریاضی از بچه ها سر کلاس می پرسه شش تا گنجشک روی سیم نشستن،
اگر به یکی شون تیر بزنیم چند تا می مونن؟
حسن دست بالا میکنه میگه هیچی ، چون همشون می پرن!!
خانم معلم میگه: از فکرت خوشم اومد ، ولی جواب درست پنج تاست
حسن میپرسه: خانم، سه تا زن تو پارک دارن بستنی می خورن،
یکی بستنی رو گاز میزنه،
یکی لیس میزنه،
یکی میکنه تو دهنش در میاره
کدومشون ازدواج کرده؟
خانم معلم سرخ می شه و میگه: اونکه می کنه تو دهنش در میاره
حسن میگه: خانم ، از فکرتون خوشم اومد، ولی جواب درست اونی که حلقه دستش داره!!!
نوشته شده توسط: فـــــاخر | آخرین ویرایش:جمعه 15 اردیبهشت 1391 | نظرات()
برچسب ها: استان ، داستانک ، داستان کوتاه ، فلش فیکشن ، معلم ، حال گیری ، طرز تفکر ، بستنی ، ازدواج ، جواب ، گنجشک ، حلقه ،
کیف پول
سه شنبه 12 اردیبهشت 1391 03:18 ب.ظنوع مطلب :@ داســــــتانــــــك @ ،
من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اون جا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 225 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…
یهو با چهره ی نامزدم و چشم های اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانواده ی ما خوش اومدی!
نتیجه ی اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو تو داشبورد ماشینتون جا بذارید.
نوشته شده توسط: فـــــاخر | آخرین ویرایش:- | نظرات()
برچسب ها: :داستان ، داستانک ، داستان کوتاه ، فلش فیکشن ، کیف پول ، ازدواج ، نامزد ، خواهر ، امتحان ، ماشین ،
اشتباه فرشتگان
دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 03:17 ب.ظنوع مطلب :@ داســــــتانــــــك @ ،
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود.
پس از اندك زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می كند و می گوید: جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی كه این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می كند و...
حال سخن درویشی كه به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی كن كه حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
نوشته شده توسط: فـــــاخر | آخرین ویرایش:- | نظرات()
برچسب ها: داستان ، داستانک ، داستان کوتاه ، فلش فیکشن ، اشتباه ، فرشته ، جهنم ، بهشت ، درویش ، شیطان ، جاسوس ، بازگشت ، هدایت ، زندگی ،
همسایه
یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 03:16 ب.ظنوع مطلب :@ داســــــتانــــــك @ ،
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد.
همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد. زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه… همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود.
تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان 2560 دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!
بعد از چند لحظه تفکر، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و 2560 دلار به زن پیتر می ده و می ره.
زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت.
پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟
زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود.
پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد 2560 دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!
نتیجه ی اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط می شه، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید.
نوشته شده توسط: فـــــاخر | آخرین ویرایش:- | نظرات()
برچسب ها: :داستان ، داستانک ، داستان کوتاه ، فلش فیکشن ، اعتبار ، آبرو ، اطلاعات ، مشترک ، همسایه ، بدهکار ،
فرصت بزرگ
یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 03:16 ب.ظنوع مطلب :@ داســــــتانــــــك @ ،
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقه ی بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه.
راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس 277 رو به خاطر بیار!
کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه.
چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده.
راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس 277 رو به خاطر بیار!
کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه.
بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس 277 رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتیجهء اخلاقی: اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصت های بزرگی رو از دست میدی!
نوشته شده توسط: فـــــاخر | آخرین ویرایش:- | نظرات()
برچسب ها: :داستان ، داستانک ، فلش فیکشن ، داستان کوتاه ، راهبه ، فرصت ، بزرگ ، کشیش ، رانندگی ،